آخرین ارسالات تالار |
![]() |
#1 | ||||||||||||||
![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() تاریخ عضویت: Feb 2009
پست ها: 4,944
تشکرها: 7,634
در 3,744 پست 14,600 بار تشکر شده
|
![]()
داستان اول
انتخاب دختری نوجوان به نام حبیبه با قد و قامت کشیده و بلند ، زیبارو با چشمانی به روشنی آبی آسمان را به یاد آورید که خانواده ای متمول وبزرگ و معتبر داشت. دخترک نابه هنگام پدرش از دنیا می رود و چندی نمی گذرد که مادرش ازدواج می کند و او با خواهر و دو برادرش تحت سرپرستی خواهر بزرگ تر از خود روزهای بسیار سختی را تجربه می کند . به دلیل شرایط نا مساعد زندگی درس نمی خواندو خیلی زود به خانه ی بخت فرستاده می شود و تا چشم باز می کند می بیند از مردی که دوستش ندارد حامله است . دست روزگار دستش را می گیرد و از شوهر و فرزند ناخواسته اش جدا می سازد . او ترک وطن می کند و چون زیبا و اصیل و رنج کشیده است خیلی زود ازدواج می کند و دارای سه فرزند می شود و بدین ترتیب برای خود خانواده ای خوب و دلخواه تشکیل می دهد. او دور از دیار و مادر و خواهر و برادرانش سال های سال با همسر و فرزندانش زندگی همراه با بی خبری و سکوت را برای خود رقم می زند . در میان سالی در حالی که فرزندانش از آب و گل در آمدند به سراغ مادر وخواهرو برادرانش می رود ولی دیگر در دل الفتی به آن ها ندارد و نمی تواند مادرش را که مسبب آن سال های پر از درد و رنج بود را ببخشد به نزد همسر و فرزندانش رفته و به دلیل سرخوردگی و رنج هایش اجازه نمی دهد فرزندانش روابط اجتماعی داشته و ازدواج کنند ولی دو فرزند او از خواسته ی مادر سرپیچی کرده و مورد طرد ش واقع شده و از او جدا می گردند. تنها فرزند آخر با او می ماند؛ سال ها در تنهایی وروزمرگی به وسواسی شدید مبتلا می گردد .وزندگی را بر همسر و فرزندش بسیار سخت و طاقت فرسا می نماید . چند سالی که می گذرد همسرش هم با تمام علاقه اش به او صبرش تمام شده و جدا می شود . در سال های آخر عمر در انزوا و تنهایی از دنیا می رود و دخترش که با او و تحت فرمانش ماند را تنها تر از همیشه در این دنیای به زعم او نامهربان و بدون عدالت رها می کند. دختری را که حبیبه به معنی دوست نامیدند هرگز درب دوستی به روی کسی نگشود و دست دوستی به خانواده اش نداد چون مادرش از بین خود و فرزندانش خود را انتخاب کرد . و برای همیشه حبیبه و خواهران و برادرانش را با واژه و مفهوم دوستی و عدالت غریبه نمود...!؟. ث . علی بابائی بهمن ۱۳۹۶ ارسال شده توسط تلفن همراه
__________________
انسان ها وقتی یكدیگر را دوست دارند،زیباتر از همیشه اند |
||||||||||||||
![]() |
![]() |
![]() |
#2 | ||||||||||||||
![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() تاریخ عضویت: Feb 2009
پست ها: 4,944
تشکرها: 7,634
در 3,744 پست 14,600 بار تشکر شده
|
![]()
"آخ جون کتلت"
بوی کتلت مادر آن قدر خوب بود و من هميشه آن قدر گرسنه بودم که اغلب سلام را فراموش میکردم. چهرهی خسته اما همیشهخندانش که توی قاب در ظاهر میشد، در جواب «آخجون، کتلت» پاسخ «علیککتلت!» را میشنیدم، پاسخی که تا مدتها مفهوم آن را درک نمیکردم. کتلتهای چیدهشده در دیس، گوجهفرنگیهای خردشدهی توی بشقاب و نان تازهی لواش، منتظر سیبزمینیهای در حال سرخ شدن روی اجاق، و ما، در انتظار سفرهای که خوشمزهترین غذای دنیا را توی خودش جای دهد. اصلأ کتلت، همهچیزش سرشار از خاطره است: از نحوهی درست کردنش بگیر تا بوی مستکنندهاش و لذت خوردنش که فکر میکردی هیچوقت کافی نیست، که فرقی نداشت چند تا کتلت باشد و چند نفر آدم، که انگار هیچوقت سیر نمیشدی از خوردن آن... کوچک تر که بودم، وقتی قد و قامتم بهزحمت به ارتفاع اجاق گاز میرسید، کنار مادر میایستادم و حرکت انگشتهایش را در برداشتن گلولهای از مواد و صاف کردن آن روی کف دست چپش با انگشتهای دست مخالف دنبال میکردم. از صدای «جلیز» موادی که توی تابه مىافتاد لذت میبردم، و هميشهی خدا، از او میخواستم که کتلت کوچولویی مخصوص من درست کند؛ چقدر آن کتلت کوچولو خوشمزهتر از بقیه بود، چقدر همهی کتلتهای مادر دلچسب و خوشمزه بودند. بزرگ تر که شدم، در دوران دانشجویی، کتلتهای مادر، توشهی راه تقریبا هميشگیام را، در رستوران بینراهی قرهچمن یا توی خوابگاه دانشجويی با دوستانم میبلعیدیم! با همان سیبزمینیهای سرخشدهی درشت و گوجهفرنگیهای همراهش و همان نان لواش لطیف کنارش. بعد از ازدواج، سالها طول کشید تا کتلت خوب درست کردن را یاد بگيرم، فرمولهای مختلف را امتحان میکردم تا کتلتهایم وا نرود، سفت نشود، شور یا بینمک نباشد و خلاصه کمی شباهت به کتلتهای مادر را داشته باشد. بیفايده بود، بیفایده است. سیبزمینی پخته یا خام یا هر دو، تخممرغ کمتر یا بیشتر، آرد نخودچی یا نشاستهی ذرت... هیچ کدام مؤثر نیست. هیچ کتلتی در دنیا مزهی کتلتهای مادر را نمیدهد. بعد از بیست سال، کتلتهایی که درست مىکنم را همه دوست دارند جز خودم. این روزها، قلب مادر بیمار است، قامتش خمیده شده و دستانش لرزان. مدتهاست توانایی ساعتها پای اجاق ایستادن و کتلت سرخ کردن را از دست داده است. خجالت میکشم توی این سن و سال از او بخواهم برايم کتلت درست کند، اما... آرزو دارم تنها یک بار ديگر، بچگیهایم را مزه کنم، با خوردن کتلت دستپخت مادر. کتلت یک غذا نیست، یک شیوهی زندگی است و هیچ کتلتی در دنيا هیچوقت، مزهی کتلت مادر را نمیدهد... سميرا قياسى ارسال شده توسط تلفن همراه
__________________
انسان ها وقتی یكدیگر را دوست دارند،زیباتر از همیشه اند |
||||||||||||||
![]() |
![]() |
![]() |
کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان) | |
ابزارهای موضوع | |
نحوه نمایش | |
|
|